پدرم صدایم میزد: نون خور زیادی
من در سال 1340 در قلعهی مبارکآباد قم به دنیا آمدم. محل تولد من قلعهای بود که اتاق اتاقهایش را توسط شیخ عبدالکریم حائری به خانوارهای بیسرپرست و مستحق داده بودند. مادرم، همسر دوم پدر بود. پدر از همسری دیگر 8 فرزند داشت و مادرم که بعد از فوت همسر اول بهناچار با پدر ازدواجکرده بود، باید بار زندگی و تربیت 3 فرزند یتیم دیگرش را هم به دوش میکشید. آغاز کودکی من، در محرومیت از حداقلهای زندگی سپری شد؛ اما این تنها مشکل نبود، تقدیر، محبت واقعی پدر را نیز از من سلب کرد و حتی مرا مجبور ساخت در همان دوره کودکی، زمانی را از مهر مادری دورباشم. سرما، تنهایی، گرسنگی و بیمحبتی، تمام چیزهایی بودند که در آن دوران، همراه من بودند. پدر و مادرم باهم توافق کرده بودند که صاحب فرزندی نشوند اما همانطور که گاه بازیهای روزگار با تصمیمات ما منافات پیدا میکنند بهطور ناخواسته صاحب فرزند پسری شدند و من به دنیا آمدم. پدرم از تولد من بسیار ناراحت بود و به سبب همین ناراحتی از همان ابتدا رفتار بدی با من داشت. تنها پناه واقعیام آغوش مهربان مادرم بود که تنها مأمن من نیز به شمار میرفت. روزها یکی پس از دیگری میگذشت و من درگذر این روزها نهتنها معنای واقعی پدر را هرگز درک نکردم، بلکه همواره از بیمحبتیها و سرزنشهای او رنج میبردم.
هفتساله شده بودم و میبایست مانند دیگر همسنوسالهایش کتاب به دست راه مدرسه را در پیش میگرفتم. پدرم با رفتن من به مدرسه کاملاً مخالف بود و اصرارهای پیاپی مادر تأثیری در تغییر تصمیم پدر نداشت.- همون که گفتم، درس بی درس.- آخه مرد یه خورده فکر کن. همه بچهها میرن مدرسه. گذشت زمونِ ما که … .- تو نمیخواد منو نصیحتکنی. از اول گفته بودم که بچه نمیخوام، گوش نکردی. حالام میگم باید بره سرکار.
مرتضی از وقتیکه حرفها را میفهمید هزار بار شنیده بود که نباید به دنیا میآمد، اما خدا خواسته بود و آمده بود. او میماند که چطور و چرا به دنیا آمده است که همیشه پدر صدایش میکرد نونخور زیادی.- من که از تو چیزی نمیخوام. خرجش با خودم. در هفتسالگی سنگقبر میشستم من کودک دلشکسته و تنهایی بودم که برای زنده ماندن تلاش میکردم. تلاشی سخت و طاقتفرسا، روزهای پنجشنبه و جمعه به گورستان میرفتم تا شاید با شستن قبرها، اندک درآمدی به دست آورم و کمکخرجی برای مادر باشم با پایبرهنه در خاک و گل میدویدم و با سطلی پر از آب در دستم، سنگقبرها را میشستم.
روزی از روزها که پابرهنه سنگقبری را شسته بودم منتظر بودم پیرمرد پولم را بدهد تا بروم و قبر دیگری را بشویم. چشمان آن پیرمرد به پاهایم دوخته شد او با تأسفی عمیق، زمزمه کرد: وای بر من، وای بر ما… آن مرد مهربان مرا با خود برد و کفشی پلاستیکی برایم خرید. هدیهای ارزشمند برای کودکی تنها، … این کفشها هنوز از بهترین خاطرات و ارزشمندترین داراییهای من هستند.
- تاج گالری مظهری1 شهریور 1402
- راز یک زندگی موفق و با دوام26 مرداد 1402
باوجود تمام سختیها اما همیشه در کنارم مادری بود که به من درس «آدم بودن» را عاشقانه میآموخت. مادر من، نمونه یک زن مظلوم و نجیب ایرانی بود. او زنی روستایی بود که با مناعت طبع و پاکیزگی فکر و روان خود، من را برای درست زندگی کردن و آدم بودن راهنمایی میکرد. مادر هرچند سواد نداشت، اما به دانش آموختن بچههایش توجه زیادی داشت و برای موفقیت فرزندانش با تمام توان خود در برابر سختیهای زندگی ایستادگی کرد و بالاخره موفق شد مرا در سن 7 سالگی به مدرسه بفرستد. هرچند این کارش باعث تشدید تمامی مشکلات روزافزون زندگیمان شد. اگر موفقیتی دارم، حاصل فداکاریهای آن زن شایسته است که برای تحصیل من از جانمایه گذاشت. به یمن تمام ایثارهای او و به حول و قوه الهی، بیمارستانی در زادگاه آن بانوی بزرگوار احداث کردهام که درراه خدمت به محرومان باشد. آن بیمارستان به یادبود مادرم، «مرحومهام لیلا امینی» نامگذاری شده است.
لطفاً سریعتر بروید چون ما آبروداریم درب قلعهی مبارکآباد، دربی چوبی بود که به دلیل تراز بسته نشدن آن حتی گاها میشد از بین در عبور نمود، در روزی از روزگاران خدا، صدای در قلعه آمد و من از کنجکاوی دویدم و در مقابل درب قلعه پیر مردی با کلاه سیدی سبز را دیدم که مشتی پول در دستانش بود، وقتی نگاهمان به نگاه هم گره خورد او سراغی از مادرم گرفت، بیبی را صدا کردم و بیبی آمد آن پیرمرد -که اگر زنده است خدا نگهدارش باشد و اگر رخت سفر بربسته خدا رحمتش کند- دستانش را برای دادن پول بهطرف مادرم دراز کرد، مادرم در کلامی گفت فرزندان من غذا دارند، فرزندان من پوشاک دارند و بهتر است این پول را به افرادی در این قلعه دهی که غذا و پوشاک ندارند. پیرمرد برای دادن پول اصرار میکرد و مادرم برای زودتر رفتن آن مرد و میگفت لطفاً سریعتر بروید چون ما آبروداریم. پیرمرد به سراغ دیگری رفت و من هم از کنجکاوی آن مرد را تعقیب کردم در قلعه فقط یک خانواده بود که سرپرست داشت او نیز کارگر راهآهن بود – این بدان معنا بود که مستمری ثابت ماهیانهای رادارند – زن آن خانواده در مقابل آن پیرمرد زبان به نداشتنها باز کرد و اقرار به بیهمسری! آن پیرمرد که تردید را در دوگانگی برخورد مادر و این زن میدید کراهت دردادن پول را در چهرهاش نمودار کرده بود، ولی اصرار و ابراز نیاز این زن کارساز شده بود و آن پیرمرد پول را داد و رفت.
بیبی میگفت: پسرم هر کاری میکنی بکن ولی دروغ نگو. مرتضی: بیبی هر کاری، حتی گناه کنم ولی دروغ نگم بیبی ام لیلا: آری دروغ هیچوقت نگوبعدها فهمیدم کسی که دروغ نگوید هیچ گناهی نمیکند؟! و بعدها درک کردم شاهکلید موفقیت “صداقت ” است و ملتی که خود را از دروغ مبرا کند شاهکلید و رمز موفقیت در دستانش است.
اولین کار صنعتی در ابتدای جوانی
اولین تجربه خود را در کسبوکار جدی به دست آوردم و مشغول فرشفروشی شدم اما فرشفروشی آنی نبود که بتواند روح پرخروش مرا راضی کند. میخواستم وارد فضای تولید و صنعت بشوم. بهاتفاق چند دوست، واحد تراشکاریای را راهاندازی کردیم و این اولین تجربه به من میآموزاند که برای موفقیتی بیشتر باید به کار گروهی اعتماد کرد. در آن روزها با گروهی آشنا شدم که پیمانکاری پوشش سوله را انجام میدادند. در این کار وارد شدم اما سؤالی مهم، ذهن کنجکاو مرا به خود درگیر ساخته بود… سؤال من این بود: «ما چه چیزی را پوشش میدهیم؟»… پیدا کردن پاسخ به این سؤال زندگی مرا تغییر داد… در جستوجوی پاسخ، به سوله رسیدم و تلاش کردم فنآوری آن را بیاموزم و درنهایت به خود گفتم: «پوشش را ول کن، به سراغ سوله سازی برو…» راحت نبود چون من یک جوان کم سن و بیتجربه بودم و بنابراین دنبال این بودم که ببینم چگونه میتوانم این کار را آغاز کنم. به همین خاطر، به همراه چند دوست، تمام توان خود را جمع کردیم و برای دریافت موافقت اصولی به اداره صنایع اراک رفتیم…30
سال تلاش برای حفر قناتسال 59 بود، هنوز قم بخشی از استان تهران به شمار میرفت. به تصور اینکه نمیتوان در حریم 120 کیلومتری تهران، کارگاهی احداث کرد، زمینی را در مامونیه زرند ساوه مهیا کردیم، بعد به سراغ گرفتن موافقت اصولی رفتم…مدیرکل صنایع استان مرکزی به جدیت با درخواست سوله سازی من مخالفت کرد… هرچه تلاش کردم راه بهجایی نبردم. شش ماه گذشت و مأیوس رو به تهران گذاشتم. عنایات الهی بار دیگر مرا مورد لطف خود قرارداد. در بین راه تصمیم گرفتم به دوستانم، آن خبر ناگوار را بدهم. پس به اولین دفتر مخابراتی که رسیدم، توقف کردم… آنجا روستایی بود به نام ابراهیمآباد در نزدیکی سهراه سلفچگان. تلفن خراب بود و میباید معطل میماندم… پیرمرد مسئول آن، زمانی که تبوتاب مرا دید، پرسید: چه شده است که اینگونه بیتابی؟ و من ماجرای شش ماه دوندگی بیحاصل را تعریف کردم و آن مرد همداستان ابراهیمآباد و تلاش 30 ساله ابراهیم نامی برای احداث قنات را تعریف کرد و گفت که چگونه آن مرد موفق شده است… و من درسی دیگر آموختم… هیچگاه برای رسیدن به هدفی که به آن ایماندارم، مأیوس نشوم. حتی اگر مجبور باشم 30 سال تلاش کنم. قطعاً ملاقات من با آن پیرمرد، موهبتی الهی بود… بلافاصله برگشتم و باانگیزهای مضاعف چنان کارم را پیگیری کردم تا بالاخره موافقت اصولی تأسیس کارخانه سوله سازی را دریافت کردم…
تلاش این جوان کم سن بعد از سالها زحمت، تحصیل و کار بیوقفه به ثمر نشست و مرتضی سلطانی توانست اولین گام خود را در مسیر آنچه میخواست با موفقیت بردارد. راهی که با تأسیس کارخانههای ماشینسازی، قالبسازی، نورد لوله سرد، آرد و ماکارونی کماکان ادامه دارد.
مرتضی سلطانی، امروز، یک کارآفرین مطرح، یک صنعتگر موفق، یک صادرکننده نمونه و یک مدیر برتر است. او متواضعانه خود را سرباز صنعت سرزمینش میداند.
تولید یعنی عبادت
مرتضی سلطانی؛ بنیانگدار زرماکارون تولید را عبادت میداند: «در طول سی سال خدمت در صنعت این سرزمین، همواره بر این باور بودم که تولید خوب، عبادت است. یک تولیدکننده خوب میباید در کنار تولید محصولات کامل و باکیفیت که اساساً مأموریت فطری و ذاتی وی تلقی شده و استمرار حیاتش به این مؤلفه بستگی دارد، برنامه تولید خود را چنان تنظیم کند که امکان دسترسی دائمی تمامی لایههای اجتماعی نیازمند به آن محصول مهیا باشد. نگاه صرفاً سوداگرانه به فرآیند تولید در صنعت؛ نگاهی یک سوگرانه است. در این عرصه، تولید و فروش محصولات غذایی تنها یک داد و ستد ساده به شمار نمیروند. بلکه نتیجه فعالیت توأم صنعتی و تجاری تولیدکنندگان، در گسترهای فراگیر به خانه یکایک شهروندان نفوذ میکند و در عمق وجود آنها رخنه مینماید. پس در صنعت، توجه به اخلاقیات و پای بندی به اصول اخلاقی و انسانی، درخور توجه زیادی است.»
تولید یعنی کارگروهی
سلطانی به کار گروهی در صنعت عشق میورزد و تولید را تجلی کار گروهی میپندارد: «معتقدم یک صنعتگر باید در گام نخست یک مدیر باتدبیر باشد. مدیری که بتواند فضای کاری بشناسد، نیازهای جامعه را درک کند توانایی راهبری و هدایت داشته باشد و از همه مهمتر بتواند خصوصیات و شرایط کار گروهی را درک کرده و به آن پایبند باشد. کار در صنعت بههیچوجه حرفهای انفرادی و فردمحورانه نیست. مدیر تولیدی، با تکیهبر اصول حاکم بر تحقیق و توسعه، روندی دائمی در افزایش کارایی و بهرهوری را با استفاده از منابع مالی، انسانی و مواد اولیه بکار میبندد و محصول خود را ارائه مینماید. یک صنعتگر موفق باید یک مدیر، یک رهبر و یک هماهنگکننده قوی باشد.»
تولید یعنی بها دادن به جوانان
او که کودکی، نوجوانی و جوانی خود را سختترین شرایط پشت سر گذارده و در تمامی آن دوران جز خداوند، ملجأ و پشتیبانی نداشته، لذا به قدرت جوانان، اعتقاد قوی دارد. «معتقدم نیروی کار متخصص در سرزمین ما کم نیست. لیکن صنعتگر باید بتواند به آنها اعتماد کند. جوانان بسیاری داریم که تحصیلات دانشگاهی دارند. از دیدگاه تئوری آموزشدیدهاند، اما نتوانستهاند دانش خود را باتجربه عملی درآمیخته و مجرب شوند. من از بدو ورودم به صنعت تلاش کردم این فرصت را برای جوانان علاقهمند و آماده برای فعالیت همهجانبه، فراهم کنم؛ زیرا خود من هم روزی جوان بودم و اگر اعتمادی به من نمیشد، قطعاً امکان بروز توانایی را هم به دست نمیآوردم. من معتقدم، کارخانه نباید فقط بارانداز جِرم باشد، باید فضایی باشد که فکر و اندیشه هم دران تخلیهشده، به روی کار بیاید و زندهتر شود. جِرم و کالا، بهخودیخود ارزش ندارد؛ اما در صورت عجین شدن آن با پویایی ذهن و علم، تجلی مییابد و ارزش آن دوصد افزون میگردد. برخلاف تصور، سرمایه یکنهاد تولیدی، پول نیست. ماشینآلات هم حداکثر ۱۰ درصد سهم دارند؛ اما مهمترین سرمایه، وجود گروهی از جوانان مشتاق است که با مدیریتی وجود گروهی از جوانان مشتاق است که با مدیریتی خوب، تعهد و همت والا، کارآفرینی را آغاز میکنند.»
تولید یعنی رعایت حقوق مصرفکننده
اگر قرار باشد تولیدی انجام گیرد و اگر قرار باشد عبادتی صورت پذیرد، پس چگونه میتوان به رضایت مصرفکننده تمایلی نداشت؟ او معتقد است: «اساس مفهوم تولید، مقدس است. ازاینرو که تولیدکننده بهجای ورود به چرخه اقتصادی غیرمولد، با ایجاد گردش اقتصادی مولد و پویا، ضمن تأمین بخشی از نیازهای جامعه، ارزشافزودهای را برای کشور فراهم میآورد. ارمغانی که تمامی آحاد جامعه را در برمیگیرد بدین لحاظ رعایت حقوق مصرفکننده ایمان میخواهد؛ ایمانی واقعی و نهادینهشده.»بله در طول سی سال خدمت در صنعت این سرزمین، همواره بر این باور بودم که تولید خوب، عبادت آ ست. نگاه صرفاً سودنگرانه به فرآیند تولید در صنعت؛ نگاهی یکسونگرانه است.
اندرز پدر، خطاب به فرزند 7 سالهاش: گرسنگان جهان و شکر الهی
روز مبعث پیامبر اکرم (ص) (29 خرداد 1391) با فرزند 7 سالهام در حیاط منزل قدم میزدیم رو به فرزندم گفتم آیا میدانی الآن که من و تو در کنار هم هستیم، در جهان و طبق آمارهای رسمی گرسنگانی هستند که غذا برای خوردن ندارند و برهنگانی هستند که پوشاک برای پوشیدن؟! و من و تو هم غذا برای خوردن داریم و هم لباس برای پوشیدن و آیا فکر نمیکنی بهتر است برای این لطف الهی، خدا را شکر کنیم و بوسه بر خاک میهنمان بزنیم؟! و در این حال هر دو نشستیم زمین و خاک میهنمان را بوسیدیم؛ و خدا را شکر کردیم.