شاد باش!… شا پسر داریم دوماد؛ قند و عسل داریم عروس؛ نقل تَر داریم دوماد؛ شعر و غزل داریم عروس؛ امشب شب عروسیه مبارکه و مبارکه… آهنگ شاد و نشاطانگیزی که آرزوهای رویایی و شیرین و تمناهای سرکش و خیالپرور را در دل انسان پر میدهد، ولی نمی دانم چرا در من تأثیری عمیق میگذارد و در گوشههای زیر و بم آن، حتی در صدای خوانندهاش یک دنیا سوال و فکر موج میزند. مثل این که هر چه میخواهم با شنیدن آن احساس شادی کنم باز این صدا و این آهنگ در گوشم طنین صدای رشته آب باریکی را دارد که از دور دستها، میان کوهستانی متروک، در دل تخته سنگهای آفتاب زده و مهتاب دیده آن، کنار یک تک درخت خود رو و غربت چشیده، راه خود را یافته و به سوی مقصدی ناپیدا، از سرچشمه خویش بسوی ابدیت در حرکت باشد و سریک علف هرز را به رقص و بازی بگیرد.
آن وقت احساس میکنم که پای آن تک درخت، مهموم و غمزده، بیکس و تنها، بیهوده و بیتکلیف نشستهام و به آوای زمزمه آب باریک گوش میکنم درست مثل همان رشته آب باریک، نه آغازم روشن است و نه فرجامم…
احساس میکنم صدای این آهنگ همانگونه که نوک آن علف هرز را برقص گرفته، با رشتههای دل من نیز مجنونانه بازی میکند…
نمیدانم شاید، برای این باشد که میداند این آهنگ با تمام نشاطی که در بردارد تا کنون از چشم دو نفر اشک گرفته است. اشک اول حسرت و بعد اشک شوق.
من هیچوقت بدون این که رسماً به جایی دعوت شده باشم در مجلسی شرکت نکرده بودم ولی آن شب پس از ان که یک ساعت تمام ندا به من اصرار کرد و من در مقابل او مقاومت کردم، او بالاخره با همان تدبیر همیشگیاش که اغلب در اینگونه موارد بکار میبندد مقاومتم را در هم شکست.
او میخواست آن شب مرا به عروسی ببرد. خودش از دوستان نزدیک خانواده عروس و بخصوص خود عروس بود. اما من در این میان هیچ سمتی و نسبتی نداشتم و به هیچ عنوان نمیتوانستم خودم را حاضر کنم برخلاف معمول و عادت اخلاقیم در مجلسی که حاضرین آن را اصل نمیشناسم و بالاخص که دعوت هم نبودم، شرکت کنم، ولی همانطور که گفتم ندا با همان سیاست همیشگی مرا قانع کرد، زیا خوب میدانست تنها سلاحی که شجاعت و سختگیری را از میان میبرد، سلاحی است که از دل و حال دل ساخته شده باشد، میدانست که این آهن آب دیده فقط با حرارت سخن دل است که میگذار و آب میشود، به همین دلیل پس از مدتی مباحثه گفت:
– میدانم اگر بدانی من چرا اصرار دارم که تو به این عروسی بیایی و چه سوز و حالی در خلال شادیهای امشب موج میزند از مخالفتت پشیمان میشوی… اگر موافقت کنی…
سخنش را ناتمام گذاشت، مثل اینکه برای آنچه میخواست بگوید سخت میاندیشید و با خود مبارزه میکرد، ولی بالاخره تصمیم خود را گرفت و ادامه داد:
– اگر موافقت کنی قول میدهم رازی را که هیچکس دیگر جز من و قهرمانان آن از ماجرای خبر ندارد را برایت بگویم. اطمینان دارم که برای تو که سرت برای این چیزها درد میکند جالب باشد. حالا راضی شدی؟
دهنم کلید شد؛ ندا میدانست چقدر به دانستن حوادثی که تراژدیهای زندگی را تشکیل میدهد علاقهمندم و چقدر در مقابل آنچه با تارهای دل انسان بیرحمانه بازی میکند و حال و شوری تأثیرانگیز در جان آدمی به وجود میآورد و غم و شادی گرم و مطبوع میزادید زبون و ناتوان بودهام.
ندا گفت: پاشو پاشو زیاد ناز نکن، قول می دم که تمام ماجرا را هم برایت هم من برات تعریف کنم و هم خودت زنده تماشا کنی. آن وقت می بینی که چقدر راضی میشوی، شاید عروسی امشب به یک تئاتر تراژدی بیشتر شباهت داشته باشد تا یک عروسی ولی میدانم این تراژدی برای تو از بهترین و جالب ترین صحنههای زندگی خواهد بود.
بالاخره ندا من را مثل کودکی که بخواه به بهانه خرید عروسکی مشتاقانه تا خانه طبیب راهنماییش کند قانع کرد… لباس پوشیدم، کمیآرایش کردم و با هم براه افتادیم.
…
رسیدم به سالن عروسی وای که چقدر شلوغ بود، عروسی توی یک باغ زیبا اطراف شهر بود، رفتیم و با ندا کنار یک میز خلوت که نزدیک به جایگاه نشستن عروس و داماد باشد، نشستیم.
آنقدر عروسی شلوغ بود که کسی مناسبت حضور من را در آنجا جستجو نکرد، یه نظر سطحی به مهمانها انداختم، نشان میداد آن روز چقدر برای آرایش خود کوشیدهاند تا با وضع بهتری در شادی شروع زندگی دو نفر شرکت کنند.
برای آنها شرکت در یک جشن عروسی، شادی و پایکوبی و بیخبری و کف زدن و کل کشیدن و خوردن… مطرح بود و بس… به آنچه گذشته بود و آنچه پیش میآمد کاری نداشتند، میآمدند و مینشستند و میخوردند و میرفتند، و بعد عروس و داماد بدست هم سپرده میشدند، بدون اینکه کسی از ماجراهای معنوی و گذشتههای روح آنها خبر داشته باشد.
همه، آنها را در ابتدای جاده پر پیچ و خم سرنوشت یکه و تنها میگذاشتند و میرفتند و به آنها و حوادثی که زندگی آیندهشان را تشکیل میداد کاری نداشتند… حق هم همین بود، مگر گذشته آنها برای جمع آن شب جالب بود که آینده شان باشد؟!
اینها تخیلاتی بود که یکی پس از دیگری مرا مشغول خود کرده بود ولی ندا رشته افکارم را قطع کرد و گفت:
– حتماً به انتظار شنیدن ماجرای امشب نشستهای…؟ اما من از احساسات تو ترس دارم… خود من دیگر از بس شاهد نشیب و فرازهای این زندگی بودم خسته شده ام، اجازه بده این موضوع را به وقت دیگر موکول کنیم و یک امشب را خوش باشیم، شاید بازگو کردن این ماجرا، امشب را به هر دوی ما تلخ کند.
با لحنی قاطع که در حقیقت قول او را بخاطرش میآورد جواب دادم:
– ببین ندا ولی من به خاطر همین اینجا اومدم و ( با کنایه) منتظر شنیدن داستان زندگی عروس تون و اقا دامادهستم.
با شنیدن این حرف ندا سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد و بعد با دو لیوان شربت برگشت، خطوط چهره اش درهم رفته بود، احساس میکردم در خاطرات دور دستی غوطه میخورد.
چند دقیقه ای سکوت کرد، و در آن میان غوغای موزیک و همهمه دیگران در گوشهایی که نشسته بودیم شروع به صحبت کرد و گفت :
– مینای عزیزم، راستی دنیای عجیبی داریم، از این عجیبتر روزگاری است که بر مردمان آن میگذرد و از همه عجیبتر مردمیکه ناخودآگاه این روزگار را به وجود میآورند و آن را تحمل میکنند…
در این دنیا هیچ چیز دلیل هیچچیز نمیشود… سرنوشت، عنان گسیخته بر زندگی و روزگار مردم میتازد، در دل مردم دنیا محبت میگذارد، عشق میآفریند، پیمان به وجود میآورد… آن وقت در همین دلهای کوچک بناهای عظیم و استوار میسازد که یک نظر دیدارش انسان را به بهشت ملکوت سیر میدهد، اما گاه چنان بازی میکند که بناهای استوار خلل میپذیرند، پیمان ها گسسته میشود، دل ها میشکند و اشکها فرو میریزد، اما روزگار مثل همیشه به این بازیهای لوس و بی مزه میخندد. تمام این طوفان ها برای روزگار پیر، هیچ هم به حساب نمیشود، برخلاف انتظار تمام آدم ها که فکر میکنند دنیا به خاطر آنها، میگردد و میچرخد، باز جهان به سیر طبیعی خویش ادامه میدهد و سرنوشت سرکش مثل طوفان همچنان بر طومار زندگی آینده بشر میدود.
مینا جان من احساس میکنم به جز ما و مهان ها که گرداگرد ما میلولند، یه عامل نامرئی دیگر هم به تماشای این کمدی آمده است، سرنوشت هم این جاست تا بازی خود را تماشا کند… من داماد را نمیشناسم و هنوز هم ندیدهام، اما عروس را، کسی را که کلید محفظه ناشناخته سعادت خود را یافته میشناسم.
من به روح این دختر که شاید چند لحظه دیگر بازو به بازوی دیگری، در میان یک لباس زیبای سفید و یک تاج گل قدم به میان این جمع این میگذارد، خوب آشنا هستم، آخر من شاهد عشق تند و سوزان او، محرم اسرار او و همصحبت دل او بودم، تو هنوز او را ندیدهای. دختر نازنینی بنظر میرسد، از روزی که محبت سعید به دلش نشست، یک دنیا شور و عشق شد، عشقی پردرد و سوز و پرماجرا، عشقی آلوده به درد و…” عشقی در حین جدائی عین وصل و در حال وصال عین جدائی! “
مطالعه بعدی
کتاب و ادبیات
26 اردیبهشت 1403
تصمیم گیری
اخبار
3 هفته پیش
استقبال از معاونت اهل سنت رئیس جمهور
گردشگری
9 شهریور 1402
آداب ازدواج در آذرشهر آذربایجان شرقی
ورزشی
6 شهریور 1402
شگفتی ادامه دارد: لئو مسی باورنکردنی است!
آشپزی
29 مرداد 1402
تخم مرغ و بلغور در تابه
26 اردیبهشت 1403
تصمیم گیری
3 هفته پیش
استقبال از معاونت اهل سنت رئیس جمهور
9 شهریور 1402
آداب ازدواج در آذرشهر آذربایجان شرقی
6 شهریور 1402
شگفتی ادامه دارد: لئو مسی باورنکردنی است!
1 شهریور 1402
نکات طلایی که هر عروسی باید در انتخاب آرایشگر به آنها توجه کند
29 مرداد 1402
تخم مرغ و بلغور در تابه
با خرید محصول از ما
با عضویت در خبرنامه ما از بروزرسانی ها مطلع شوید!
یک متن نمایش، برای نمایش محتوای تست در این بخش.
نوشته های مشابه
همچنین ببینید
بستن - مدیریت اضطراب و رفتار !19 شهریور 1402